گفت شیفته باران شو ، وقتی بیتابی ، می بارد و خیست میکند شیفته باران که شدم ، باران بارید اما هرگز خیسم نکرد
گفت دلداده مهتاب باش ، شبان گم شده اضطراب در کوچههای تاریکت را ، روشن و پیدا میکند دلداده مهتاب که شدم ، شبهای تاریکم عادت کرد به خلوت راههای بی چراغ و هرگز پیدا نشد
گفت دلت خوش باشد به ستارههای روشنی که میکشاندت تا اهتزاز وارستگی دلخوش ستاره که شدم ، دور شد در آشوب پریشانی آسمان
گفت بیتاب خورشید شو ، گرمت میکند میان انجماد یاس و پوچی بیتاب آفتاب که شدم ، سوزاند چشمانم را و از نور گریزانم کرد
گفت آسوده بخواب به انتظار دیدن رویای شبنم و گلبرگ منتظر خواب که شدم بیگانه شد خواب، با چشمان خستهام
نویسنده: دلتنگ |
چهارشنبه 86 دی 26 ساعت 11:11 صبح
|
|
نظرات دیگران نظر
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|